من حیران قدرت این موجود موذی نیم سانتی مانده ام . لعنتی این قدر دور و بر گوشم وز وز کرد و دست و پام را گزید که مجبور شدم نصف شبی بلند شوم و شال و کلاه کنم و از خانه بزنم بیرون . می پرسید برای چه ؟! برای یافتن چند عدد قرص پشه . چون می ترسیدم زبانم لال کارم از دست این پشه های مزاحم به خوردن قرص برنج بکشد ـ عجب قرص تو قرصی شد ـ هروله کنان خودم را به اولین سوپری که تا این موقع شب باز بود رساندم و سریع برگشتم . وقتی بر می گشتم از کنار باقالی فروش دم میدان هم رد شدم . پیرمرد خرفت ساعت یک بعد از نیمه شب کنار گاری اش چرت می زد . به یاد آن شبی افتادم که عیال خانه نبود و بی شام مانده بودم. هوس کردم نان و باقالی بخورم و رفتم کنار گاری پیرمرد ایستادم. بوی سرکه و سماق و بخاری که از دیگ بر می خاست اشتهایم را بیشتر تحریک می کرد . پیش دستی را که کنار دستم دیدم سریع دست بکار شدم تا سر و صدای شکمم را بخوابانم . اما چشم تان روز بد نبیند هر چه خوردم خام و نیم پز و سفت بود . خیلی عصبی شدم . اما دلم نیامد و یا چه می دانم شرمم شد نصف شبی چندتا درشت به پیرمردِ باقالی فروش بار کنم . اما از همان شب دیگر با او سلام علیک نمی کنم و خسته نباشید هم ...
سزای آدم آشغال فروش همین است که تا بعد نیمه شب هم کنار خیابان مگس بپراند ...