تصمیم کبری
زن و شوهر تمام اما و اگرهای ما را برای عدم حضورمان در مهمانی شام به بن بست رسانده بودند و این به خاطر دوستی دوقبضه ی ما با آن ها بود . هم من و شهرام و هم عیال و لیدا . عصر از خانه زدیم بیرون و کادویی برای مناسبت مهمانی شام تهیه کردیم . نا گفته نماند شام سالگرد ازدواج رفیق مان کلی خرج روی دست ما گذاشت .
زمان می گذشت و دست و بالم از تصور حضور در این مهمانی سست و کرخت شده بود . عیال را صدا زدم و ته کیف های پول مان را تکاندیم . به زحمت کرایه ی آژانس برای رفت و برگشت مان تا بالا شهر برای ما باقی مانده بود .
آخر شب که برمی گشتیم هنوز آن حس غریبی که روی صورت عیال بعد از باز کردن کادوها ماسیده بود جلوی چشمم رژه می رفت . وقتی لیدا در پایان جعبه کوچک شیکی را که از شهرام هدیه گرفته بود باز می کرد مهمان ها در انتظار طلا یا جواهری زیبا بودند . اما لیدا با هیجانی کودکانه و در حالیکه سوئیچ به دست برای شهرام آغوش باز کرد و ردی از رژهای سرخ به گونه های او به یادگار می گذاشت ، گفت : « واآآآآآی شهراآآم ! این سوئیچ همون تویوتا خوشگله ست ؟! خره هشتاد تومن دادی واسه کادو ؟! » و ریز و نخودی شروع به خندیدن کرد .
و من در میان موسیقی و کف زدن های مهمان ها نیم نگاهی به عیال انداختم . آری ! همان صورتی که هنوز قاب شده جلوی چشمانم و دست از سرم برنمی دارد . اما من با این حال و احوال هنوز برای برگشت مان به خانه مردد بودم که از بی آر تی استفاده کنیم یا آژانس ...
خدا هیچ وقت هیچ زنی رو توی این قسمت زندگی قرار نده اااامین.