واقعن ؟!
يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۱۷ ب.ظ
امروز از پدرم برای پسرم حرف زدم . این اولین بار بود. بغض راه گلویم را گرفت و اشک توی چشمانم حلقه زد . همه چیز از یک موسیقی محلی که از رادیو پخش می شد شروع شد . موسیقی بلوچی . به او توضیح دادم این موسیقی که می شنود مربوط به استان سیستان و بلوچستان است . مرکز آن زاهدان است و در ادامه ی گفته هایم رسیدم به شهر چابهار .شهری که با خاطره ای تلخ از آن وداع کردیم . به او توضیح دادم که پدرم راننده بوده . راننده ماشین های سنگین . پسرم وسایل نقلیه را خیلی دوست دارد و عاشق موتور سیکلت و ماشین است . وقتی توضیح می دهم پدر بزرگ اش راننده ی ماهر جرثقیل بوده و حرفه ای، نیشش باز می شود و با تعجب می پرسد: « واقعن ؟! »ـ این واقعن گفتن یک جور تکیه کلامش شده ـ و ادامه ی حرف هایم را با اشتیاق گوش می دهد . از فکر اینکه پسرم هیچگاه پدر بزرگش را ندید بیشتر نارحت می شوم . سعی می کنم به صحبت هایم ادامه ندهم . و زودتر او را به مدرسه رسانده و از شر این بغض لعنتی که گلویم را می فشارد راحت شوم .
۹۳/۱۱/۱۲