حسن آقا ! ماهی لیز نخوره ...
مهربان همسر ـ صفتی که شاید یک پنجم از لحظات عمرش شایسته ی خطاب به اوست ـ پیامک داده بود : « می تونی ماهی سفید و اشپل بخری ؟ هوس کردم ! » ... با خواندن همین جمله ی کوتاه موج سنگینی از افکار مغشوش به ذهنم هجوم آورد. سعی کردم چند تا از آن افکار به درد بخور را در ذهنم جمع و جور و مرتب کنم . خیلی زود به این نتیجه رسیدم که این درخواست کوچکی است که مهربان همسر داشته و باید به هر طریقی شده آن را اجابت کنم . چون به ذهنم وامانده ام بیشتر فشار آوردم برایم مسجل شد که قریب به دو سال است که سفره ی ما رنگ ماهی را به خود ندیده . برای شوهری که من باشم این اعتراف می توانست موجب سرافکندگی و شرم ساری شود و هیچ راه فراری نداشت .
بعد از اینکه هوش و حواسم کمی جمع شد برای مزاح جواب دادم : « خانم محترم اشتباه گرفته اید اینجا کلانتریه ! ... » و منتظر جواب ماندم . اما به دلایلی نامعلوم مهربان همسر جوابی به پیامک ام نداد .
ظهر از بد حادثه برای جیب خالی من و خوش اقبالی مهربان همسر با یکی از کسبه ی محل که در امر خرید و فروش ماهی است رو در رو شدم . باز از اقبال خوش او ماهی های درشت و تازه و بی عیب و نقصی همراه داشت که می گفت دیشب از شمال رسیده و باز تعریف و تمجید های کاسب محترم از مطاع اش که باعث شد جوگیر شده و دو تا از آن درشت ترین ها را که قیمت بالایی هم داشت سوا کنم . ناگفته نماند که از حسن انتخاب در پوست خود نمی گنجیدم .
الان که آن هیجان احساسی فروکش کرده است می بینم سه روز از دستمزدم را بابت دو عدد ماهی پرداخت کرده ام و دود از کله ام بلند شده است . دوباره به جنگ امواجی که به ذهنم حمله ور شده اند می روم . به شکل ترحم انگیزی در حال غرق شدنم که فکر توجیه کننده ی احمقانه ای همچون تخته پاره ای در میان طوفان به دادم می رسد . پیش خودم می گویم : « عیب از قیمت ماهی ها نیست . دستمزد من اندک و ناچیز است . آنقدر اندک که قابل گفتن نیست . یعنی باید بیش از این گفت که دو سال است رنگ ماهی سفید را در سفره مان ندیده ایم .»
* پ . ن : امیدوارم به حسن آقا بر نخورد . حسن آقا کلید ساز محل مان است .