داستان غریبی است این بی پولی ...
تنها نشسته ام و به کارم فکر می کنم . هر چه فکر می کنم در این اوضاع بد اقتصادی چه کار می توانم انجام دهم که به ثروت و مکنتی برسم که زن ام از من راضی باشد و مثل امروز دائم بی پولی ام را به رُخم نکشد راه به جایی نمی برم . این آخر شبی دیگر محل سگ هم به من نمی گذاشت . می گفت : « دیگه جونم به لبم رسیده . ده سال بی پولیت رو تحمل کردم دیگه بسه، دیگه نمی تونم ... »
بنده ی خدا از یک جهت راست می گوید . تمام دوستان نزدیکی که داشتیم و باهم رفت و آمد می کردیم الان به لحاظ مالی وضع شان فوق العاده خوب شده و ما برعکس روز به روز اُفت کرده ایم . طوری که وقتی پا به خانه شان می گذاریم زن و شوهر و حتی پسرمان در برابر کمبودهایی که داریم احساس بدی به ما دست می دهد .
هر وقت سفر می روند ما در خانه ناراحتی داریم . وقتی برمی گردند همین طور . خانه می خرند . ماشین عوض می کنند و .. و ...
خلاصه داستان غریبی است این بی پولی ...
.
.