یک مرد اسقاطی
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۵۴ ب.ظ
امروز خیلی پریشان بودم . حال خوشی نداشتم . هیچ چیز و هیچ کس را دوست نداشتم . کاش می توانستم تنها باشم . اما باید کار می کردم . و همین هم باعث می شد کمتر به تلخی های زندگی فکر کنم و فکر می کنم این طور بهتر بود. تمرکز نداشتم . ویژه نامه ای که دستم بود هربار چند خط می خواندم و هیچ چیز از مطالب اش نمی فهمیدم و بالاجبار روی میز می گذاشتم .
همسر نامهربان پیامک داده که باید باهم حرف بزنیم . دیشب که هرکار کردم حرف نزد. شام نخورد و کلی حرف بارم کرد . خسته شده ام . خیلی احساس خستگی می کنم . در جا زدن و جان کندن بیهوده فرسوده ام کرده است ...
.
.
۹۳/۱۲/۲۳