از وقتی وارد فروشگاه شدم با دیدن فروشنده میانسالی که با موهای جوگندمی پشت میز نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد فکرم مشغول شد . دیگر ذهنم روی ابزار و ادوات شکار و ماهیگیری که داشتن شان همیشه برایم وسوسه انگیز بودند متمرکز نمی شد.می خواستم بدانم کی و کجا این بنده ی خدا را دیده ام . مرد مودب و کت و شلوار پوشی که خیلی رسمی و محترمانه حرف می زد . با نیمی از ذهنی که همچنان درگیر شناسایی بود یک بسته ساچمه ی تفنگ بادی چهارونیم برای نشانه زنی های اوقات فراغتم گرفتم و اسکناس ها را تقدیم کردم و غفلتن از زبانم پرید :
« ببخشید هم قیافه ی شما و هم صداتون برام آشناست اما نمی دونم کجا زیارتتون کردم ؟!» .
در حالیکه سرم را کمی بالا گرفته بودم تا صورتش را بهتر درنظر داشته باشم فروشنده لبخند ملیحی زد و گفت :
« خیلی جاها می تونسته باشه ! »
از این پرسش بی مقدمه ام شرمنده شدم و با عذرخواهی از فروشگاه آمدم بیرون . قدم به پیاده رو که گذاشتم هنوز چهره و تُن صدای مرد با سلول های خاکستری مغزم برای به یاد آوری در جدال بودند .
هنوز از فروشگاه مسافت زیادی دور نشده بودم که بنر بزرگی که باد یک سمتش را پاره و معلقش کرده بود توجه ام را جلب کرد . همایش روز سعدی اش را به زحمت در میان سیلی های باد به بنر تاریخ گذشته توانستم بخوانم . کمی که جلوتر رفتم انگار مرا هم کسی با سیلی از خواب بیدار کرده بود . تازه به یاد آوردم که یکی از مدعوین و سخنران ها همین " آقای فروشنده " بود که با عنوان استاد دانشگاه و رئیس اداره ی محیط زیست پشت تریبون آمده بود .آن روز من هم به دعوت یکی از دوستان که از عوامل برگزار کننده بود دعوت بودم .
این بار انگار از چاله در آمده و درون چاه افتاده بودم . سعدی شناس ، رئیس اداره محیط زیست ، واااای خدای من " فروشنده ی لوازم شکار و ماهیگیری " !!!
حالا با این کشف ام نمی دانستم با پرتقال و پرتقال فروش چه کنم ؟!!!!
+ پ ن : دوستانی که برای اولین بار این جا را می خوانند دوست دارم blog.ir را به شما معرفی کنم . به شخصه سرویس های فارسی مختلفی را با یکدیگر مقایسه کرده ام اما می توانم بگویم امکانات "بلاگ بیان" تنوع بیشتری دارد و قابل ارتقاء هم است . این سرویس برای ثبت نام با دعوتنامه عضو می پذیرد در صورت تمایل ایمیل تان را در بخش نظرات درج کنید تا از طریق سایت بیان برای شما دعوتنامه ارسال شود .