کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

  این روزها پاک قاطی کرده ام. نمونه اش همین اسم وبلاگ. یک روزهایی نگاه سفیدتری داشتم و اسم " مهر و ماه " را برای آن انتخاب کرده بودم. اما رفته رفته توی این نزدیک به دو سالی که این جا هستم کار و بارم و به سبب آن احوالم دگرگون و رو به وخامت گذاشت. وهمین باعث شده نگاه ناامیدانه ای به آینده داشته باشم و در نتیجه نق بزنم و گله کنم و ... برای همین بهتر دیدم اسم اینجا را عوض کنم و بگذارم " کارناوال رزیه " . یعنی یک چیزی بر خلاف کارناوال شادی . کارناوالی که در همه جای دنیا به نوعی مرسوم است مگر این جا که انگار سال هاست خاک نرده پاشیده اند. و محکومیم به مرثیه سرایی ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
مهران مهرگان

   امشب ساعات زیادی صرف ولگردی توی فضای مجازی کردم . شب از نیمه گذشت و بعد این شاخه و آن شاخه پریدن های بسیار چیز دندان گیری نصیبم نشد. درد  کمر و زانوها و سوزش چشم حاصل این ساعات است و دریغ از کلمه ای و خطی که بتوان به عنوان مطلب پای این پست گذاشت.

  راستی مطلبی به یادم آمد. امروز نزد یکی از دوستان بودم . از من سوال کرد: هنوز توی مرغ فروشی هستی؟ جواب دادم : آره ! چی می شه کرد؟ توکه برای من یه کار خوب جور نکردی .

گفت : مهران جان تو الان تو سن و سالی نیستی که جایی بخوانت . باید به فکر کاسبی و شغل آزاد باشی .

  از همان موقع فکری شده ام که این چه بلایی بود سر خودم آوردم. اگر در شغل اولم می موندم و مهاجرت نمی کردم به زادگاهم با شرایط کاری که داشتم تا سال نود و شش بازنشسته می شدم . در حالیکه الان وضعیت نامشخصی دارم و آینده ام نامعلوم است ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۳
مهران مهرگان

   سر صبح نمی دانم ماشین زبان بسته از کجا فمهیده بود که یارانه ها را واریز کرده اند. چون ابتدا با نشان دادن نشتی آب رادیاتور اعلام هشدار نمود و بعد مریضی اش حادتر شد. مجبور شدم ببرمش نزد رادیاتورساز. آن جا مشکل حل نشد و سر از مکانیکی درآوردم. غرض این که تا رسیدم به نزد استاد مکانیک یکی دو درد دیگر هم به جمع امراض جناب پرایدخان اضافه شد. قاب ترموستات که شیلنگ از رادیاتور به آن وصل بود پوسیدگی داشت و آب رادیاتور بیرون می ریخت.ترموستات هم تعویض شد.

  در میان این همه کار موضوع سیم کلاچ را که دو سه ماه بود تعویض کرده بودم و خوب کار نمی کرد به استاد مکانیک گفتم. با بازدیدی که انجام داد مشخص شد پایه ی آن شکسته و باید جوشکاری شود. این یکی خیلی دنگ و فنگ داشت . برای باز کردن پایه پدال کلاچ و ترمز که به هم متصل بود مجبور شد کلی از متعلقات فرمان و دور و اطراف آن را باز کند تا به قطعه ی اصلی برسد. خلاصه ی مطلب این که تا نزدیک ظهر جلوی میکانیکی زیر باران سگ لرز زدم و با پرداخت چیزی در حدود یارانه ی سه شخص عاقل و بالغ به خانه برگشتم.

  خداوند به جمیع دارندگان خودروی وطنی صبر بدهد. انشاالله !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۸
مهران مهرگان

   صبح سردی است. باران می بارد و در این گوشه ای که کز کرده ام

غم روی غم انباشته می شود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۷
مهران مهرگان

  از صبح لوبیا ها را خیس کرده بودم. ظهر که آمدم سر وقت اش می ترسیدم جوانه زده و مثل لوبیای سحرآمیز سر از ابرها در آورده باشد. اما اینطور نبود. فقط کمی خیس خورده بودند و آنطور که از شکل و شمایل شان پیدا بود دو جور بودند. نیمی بهتر خیس خورده بودند و نیمی کمتر. برای اطمینان از پخت سریع ریختم شان درون زودپز و کمی گوجه و سیب زمینی پیاز و نمک و ادویه اضافه کردم و گذاشتم اش روی اجاق. باید به فکر آقای پسر هم باشم. چون لب به لوبیا نمی زند. نمی دانم شاید مجبور باشد دوباره نیمرو بخورد. شاید برایش کنسرو ماهی خریدم . بالاخره باید این شکم وا مانده را یک جوری سیر کرد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۸
مهران مهرگان

  دیشب حاجی خیلی اصرار داشت نیاز نیست صبح ها خیلی زود در مغازه باشم . و گفت : بهتر است دیرتر بروم و استراحت کنم . خدا می داند چه برنامه ای دارد. هر چند این روزها انگار یک جورهایی در میان خانواده اش بویی از موضوع مکالمات بی وقفه ی او با نشمه اش برده اند اما با این حال این روند مکالمه ی تهوع آورش در حضور من ادامه دارد و گاهی باعث ناراحتی عصبی ام می شود. این روزها با فرد مخاطب اش به رفت و آمدهای سوپری بغل دست هم اشاره می شود و آمار ورود و خروج او را گزارش می کند. خلاصه این موضوع بیشتر باکنجکاوی ام شده که این دو نفر که با هم قهراند چه رابطه و مشکلاتی در گذشته داشته اند. در حالیکه آقای سوپری اهمیتی به بود و نبود حاجی نمی دهد اما او این بنده ی خدا را می پاید. قبل تر ها نوشته بودم که جلوی در ورودی و یک سمت یخچال را آینه قدی زدیم  و گفتم به مرور زمان فهمیدم که برای دید زدن مغازه ی مجاور بوده . آقای سوپری هم برای کور کردن دید حاجی مجبور شده پرده ای عمودی آویزان کند تا از این فضولی ها در امان باشد ولی هنوز قصه ادامه دارد .هر چه هست پای زنی باید در میان باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۸
مهران مهرگان

  آسمان ابری است و فضای شهر دلگیر. صبح توی مسیرم به محل کار به این موضوع فکر می کردم اگر من عیال در آمدمان را مدیریت کنیم کمتر به مشکل برمی خوریم و این همه فشار بی پولی را تحمل نمی کنیم. اما یک سری کارها و تصمیمات و هزینه هایی که انجام می دهد اصلن روی زمانبندی درست نیست . البته روی ضروریت تهیه و خرید آن ها بحثی نیست ولی به الویت بندی آن ها دقت نمی کند و حدود هشتاد درصد دریافتی مان صرف پرداخت اقساطی می کنیم که کمرمان را شکسته است. همیشه از وضعیت در آمد من گله دارد و بارها تهدیدم کرده که دیگر از این نوع زندگی خسته شده و ...  یکی دو بار از او خواستم که اصلن من هزینه ها را به خودت می سپارم و کل حقوقم را هم می دهم دست خودت و من تا آخر ماه با اندک درآمد جانبی که با اتومبیلم دارم سر می کنم اما قبول نکرد. یک جورهایی دوست ندارد من وارد مسائل مالی اش شوم. درحالیکه بارها برای  برخی خریدها و هزینه ها گفته که من تقبل می کنم ولی موعد پرداخت فراموش کرده و من مجبور بودم از هزینه ی بقیه نیازهای اساسی بزنم و یا اقساطم به تعویق بیفتد.

  دیشب به فکر این بودم با پولی که تهیه کرده بودم کمی گوشت و برنج بخرم اما مجبور شدم برای شام از بیرون غذا تهیه کنم ....

  خدایا ما به سر عقل بیاور !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۱
مهران مهرگان

   چند هفته است برنج نداریم. بقیه ی ارزاق هم ته کشیده است. گوشت قرمز و غیره که اصلا و ابدا.  از مغازه آمده ام و در حال سرخ کردن سیب زمینی هستم. تنها چیزی قابل خوردن در خانه همین سیب زمینی بود. عیال قهر کرده و گرفته خوابیده و ما را تحریم کرده. من و آقای پسر باید بی سر و صدا ناهارمان را بخوریم. یکی دو روزی تا گرفتن یارانه مانده . البته برای آن هم هزار تا چاه کنده ام و نمی دانم باید کدام را پُر کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۵
مهران مهرگان

 

  دو جور تخم مرغ داشتم. ریز و درشت . پرسید : « تخم مرغ چنده ؟ » جواب دادم: « دویست و پنجاهی هست و سیصدی ... » اجازه نداد به توضیحاتم ادامه بدهم و با اخم و تَخم گفت : « یعنی چی ؟ باید سوا کنم و شما روش قیمت بذاری ؟!!! ... » گفتم : « نه ! مادرم . این شونه های این طرفی که ریزترِ دویست و پنجاه ... »   باز این بار بدون اینکه به حرفم توجهی بکند غرغر کنان از مغازه بیرون رفت و من ماندم همانطور هاج و واج .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۵
مهران مهرگان

  یادم می آید هر وقت توی دل طبیعت بین درخت های باغ یا جنگل بودم و بلبل سرمستی شروع به خواندن می کرد با اشتیاق پای درختی که حدس می زدم منشا صدا آن جا است می ایستادم به گوش دادن و چشم می گرداندم تا آن پرنده ی خوش صدا را ببینم. ولی هیچ وقت موفق نشدم. انگار وجود خارجی نداشت و صدا از غیب می آمد .

  اما حالا چند روزی است که صاحب کارم یک قناری دو رگ را آورده و آویزان کرده از یک کنج مغازه و پرنده ی بینوا که صدای خوبی هم دارد گاه و بی گاه می زند زیر آواز. خواندنش نه تنها که مشتاق و مسحور نمی کند بلکه از صدایش ناراحت و غمگین می شوم. از اسارتش از تنهایی اش . با این که همچون سلیمان نبی زبان حیوانات را نمی دانم اما صدای این پرنده حس و حال پرنده ای را که در دل طبیعت به دنبال ش چشم می گرداندم را ندارد و به ناله ی مرغ گرفتاری می ماند که انگار راه فراری برای آن نیست ...

  « خدایا بلا دور باشه ! »

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۰
مهران مهرگان