کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

کارناوال رزیه

یادداشت های روزانه . در خواندن اراجیف بنده خطر ابتلا به افسردگی وجود دارد . لطفن مراقب سلامت روانی خود باشید!

یادداشت هایی همراه با غرغر و شکوه و گلایه
... تب و هذیان
و جیغ و جادوی کلمات
و گاهی شادی هایی که این روزها دور از دسترس اند .
آدم های این جا آمیخته ای از تخیل و واقعیت اند .
گفته ها و شنیده ها و مشاهدات نویسنده که آن هذیانی که پیشتر گفتم روی بازتاب آن ها موثرند .

طبقه بندی موضوعی
پیوندهای روزانه

   این روزها معنی سوء تغذیه را بهتر می فهمم. چون به عین آن را می بینم و لمس می کنم. امروز وقتی خانم خانه خواست که به اوضاع و احوال خانه رسیدگی کنم و کمی خواروبار تهیه کنم ناگهان پرده ای از پیش چشمانم برداشته شد و فهمیدم در این چند سال گذشته چه بلایی سرمان آمده و به تدریج چه چیزها از سفره ی پر برکت مان حذف شده است. الان که این کلمات را این جا رج می کنم فراغت بعد از شام نخورده است. تنها چیز قابل اعتنا در خانه پنیر و کره ی پاستوریزه ی داخل یخچال بود و دو عدد نان بربری که تازه خریده بودم. من آقای پسر چند لقمه ای خوردیم اما خانم خانه برای اعتراض لب به غذا نزد و کلی متلک بارم کرد.

  چند روزی است که برنج مان تمام شده و از گوشت و دیگر مایحتاج خبری نیست. و شکم مان را با سیب زمینی و تخم مرغ و چیزهایی از این دست پر می کنیم. به سوپری محل که رفیق ام است کلی بدهکارم و دیگر روی آن را ندارم که دوباره از او نسیه خرید کنم. بدهی دوستی را که مدتی است از او قرض گرفته ام و چند روز پیش اعلام نیاز کرده نتوانسته تهیه و پرداخت کنم . قسط بیمه اتومبیل ام عقب افتاده. و بدتر از همه این که یک پاپاسی هم ته جیبم یافت نمی شود. امروز تازه چهارده روز از آبان گذشته و تا پایان ماه و گرفتن چندغازی که باید دو دستی تقدیم طلبکارها کنم دو هفته باقی مانده است .

    با این اوضاع و احوالی که می بینم بعید است در آینده ی نزدیک وضعیت اقتصادی مان بهترشده و بتوانیم یک زندگی حداقلی برای خودمان مهیّا کنیم .

  پس بدرود گوشت قرمز و ماکیان ! بدرود ماهی تازه . بدرود لبنیات  . بدرود میوه و سبزیجات. بدرود میوه های فصلی ....

  بدرود رخت و لباس نو ! بدرود مسافرت و گردش . و تلخ تر از همه بدرود کتاب های مورد علاقه ... بدرود زندگی !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۵
مهران مهرگان

   لعنتی! ...

  دفترچه را  به طرفم می گیرد و می گوید: « سی و سه هزار تومان ! » و سرد و بی تفاوت در حالیکه نیم خیز شده  برای دریافت پول ادامه می دهد : « قابلی نداره ! »

  توی دلم می گویم : « هشت هزار تومن بیشتراز یک روز حقوق ام ! این همه اختلاف از کجا ناشی می شه ؟ دکتر برای پانزده دقیقه و من بخت برگشته باید چیزی حدود ده دوازده ساعت برای این مبلغ کار کنم ... » 

  لعنت به من! این دیگر چه فکری است. همه ی معیار سنجش من شده این که هر خرید و هزینه ای را با حقوق روزانه ام مقایسه کنم. باید کمی به فکر همسر مریض ام باشم . باید دلداری اش داده و نشان بدهم که باکی از این هزینه ها ندارم.

  کنار همسرم روی صندلی پلاستکی آبی رنگ می نشینم و به چپ و راست رفتن های مدام منشی میانسال که از اتاقی به اتاق دیگر می رود خیره می شوم. هیچ صندلی خالی در اتاق انتظار وجود ندارد. مگر اینکه بیماری برای ویزیت از جایش برخیزد و کسی بتواند جای او را بگیرد.

  دوباره ذهن لعنتی می رود سراغ بازی ابداعی اش . تا این جا برای رادیولوژی از سینه یک روز حقوق،برای آزمایش ها هشت روز حقوق و ویزیت بیشتر از یک روز حقوق ام پریده . داروها و خدای ناکرده مراجعات بعدی مانده است ... صدای درب اتاق دکتر رشته ی افکارم را پاره می کند.مرد جوانی که دقایقی قبل داخل رفته بود خارج می شود و خطاب به منشی می گوید : « دکتر گفتند لطفن نوار قلب بگیرید ! » منشی سررسید آبی بزرگی را باز کرده چیزی یادداشت کرده و می گوید: « نوار قلب بیست و پنج هزار تومن می شه !»

  مرد جوان نسخه هایی که در دست دارد روی میز می گذارد و به زحمت کارت بانکی اش را که کمی تاخورده از یکی از جیب هایش بیرون می کشد و می گیرد سمت منشی و یک عدد چهار رقمی را زمزمه می کند. ذهن حسابگرم نهیب می زند : « لعنتی ! یک روز حقوق اش پرید ! »

  خانم منشی در حالیکه می رود نوار قلب مرد جوان را بگیرد مرا با اسم فامیل همسرم می خواند : « مریض بیرون اومد شما تشریف ببرید ! »

  با عجله « چشم! » می گویم و چشم می گردانم به سمت بیمارانی که اتاق را پر کرده اند. از اینکه نوبت مان شده احساس پیروزی می کنم . در افکار پیروزمندانه غرق ام که همسر نامهربان با آرنج به بازویم می کوبد و کنار گوشم با کنایه زمزمه می کند : « مواظب باش بغل دستی خودش رو به تو نماله ! ... » به سمت راستم نگاه می کنم . زن جوان آرایش کرده ای که گوشی هوشمندش را مقابل صورتش گرفته تنگ من نشسته است . بی اختیار کمی خودم را می کشم سمت چپ و با خود می گویم : « لعنتی !  پول گوشیش معادل صد روز حقوق منه ! ... »

   وارد اتاق که می شویم من دورتر می نشینم و همسر نزدیک دکتر. جواب سلام مان را می دهد و با انگشت شست و اشاره ی راست اش مشغول می شود. خوب که دقت می کنم می بینم انگشتانش از تراوش جوهر خودکار سیاه شده و مشغول پاک کردن آن ها است. کار پاک کردن که تمام می شود پاکت هایی را روی میز گذاشته ایم بر می دارد. عکس رادیولوژی را می چسباند سینه دیوار و چند نگاه کوتاه به آن که دنده ها و قفسه ی سینه همسر در آن نمایان است می اندازد و لحظه ای بعد عکس و نظریه رادیولوژیست و هر چه هماهش بود را دوباره فرو می کند درون پاکت بزرگ دم دستش. بلافاصله نتیجه ی آزمایش ها را ورق می زند و چند خطی با قلم مخصوص توی لب تابش وارد می کند.

 امهربان همسر طاقت نمی آورد و با نگرانی دلهره ای که از چشمهایش پیداست می پرسد: « آقای دکتر چطورند؟ نتیجه آزمایش ها  خوبه ؟  »
 ـ « الان خدمتتون عرض می کنم ؟ ... »

 دکتر داشت برای همسر توضیح می داد که خدا را شکر هیچ یک از گمان های او در مورد بیماری هایی که احتمال می داده درست نبوده و حدس می زند که یک مشکل پوستی باشد که با مراجعه به یک متخصص پوست برطرف شود ...

  و من پیش خودم فکر می کنم : « خدایا! این آقای دکتر در یک بعد از ظهر به اندازه یک ماه حقوق من در آمد دارد ...

  لعنت به من ! این چه فکری ست. کلافه شدم از دست این مقیاس خود ساخته ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۶
مهران مهرگان

   دیشب یک پست بلند بالا نوشتم. غافل از این که نت ندارم ـ دلیلش اختلالاتی که شرکت سرویس دهنده اعلام کرده بود خارج از شبکه ی آن ها می باشد و من موضوع را فراموش کرده بودم ـ و تازه با کلیک کردن بر روی قسمت " ذخیره و انتشار " این موضوع را متوجه شدم . و هر کاری کردم مطلبم برنگشت. و جالب این که این قطعی نت بیش از پنج دقیقه طول نکشید و انگار این موضوع ایجاد شده بود برای ناکام گذاشتن من برای ارسال مطلب جدید. هر چند این اولین بار نیست که این بلا سرم آمده و هربار تصمیم گرفته ام بعد نوشتن چند جمله آن ها را ذخیره کنم. اما چه کنم با این فراموشکاری و اطمینان به امکانات وبلاگ !!! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۱
مهران مهرگان

  چقدر دوست دارم این جا بیشتر بنویسم. از اتفاق های روزمره و از اطرافیان . از افکار زشت و زیبایی که هجوم می آورند به این ذهن وامانده .هزار و یک درد بی درمانی که انگار راه چاره ای برای آن ها نیست. خستگی و درد های مزمنی که آزارم می دهد توانایی هر شب نوشتن را از من گرفته است دارم به این نتیجه می رسم که در حال پیر شدنم ... این روزها اصلن دلم نمی خواست به مغازه بروم . هر چند بی کاری خودش از صد تا درد و مرض بدتر است  ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۴
مهران مهرگان

        انگار مریض بود. سرماخوردگی داشت آلرژی هم اضافه شده بود. هنوز از روشنایی روز خبری نبود صدای جریان آب از ناودانی شنیده می شد. توی رختخواب غلت زدم و برگشتم به سمت او که رو لبه ی تخت نشسته بود و دست و زیر شکم و چند قسمت از بدنش را می خارانید. وقتی دید که بیدار شده ام پرسید : « پول داری بریم دکتر؟ »  هُری دلم ریخت . و مِن مِن کنان جواب دادم : « هفت هشت هزار تومن بیشتر ندارم ! »

 ـ « اون که پول تزریقات هم نمی شه ! مرده شور تو و بی پولیت رو ببره ! ... »

 احساس بدی پیدا کردم. حس یک آدم بی مصرف. این وقت صبح کسی بیدار نبود که از او پول قرض بگیرم.چطور به حال زنم که خارش بی امان عصبی اش کرده بود باید رسیدگی می کردم ؟! کلینیک خصوصی که نمی شد. حداقل ویزیت و دارو و تزریقات چهل پنجاه هزار تومان خرج برمی داشت. به فکر کلینیک تامین اجتماعی و بیمارستان دولتی افتادم. شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. اول کلینیک تامین اجتماعی که نزدیک خانه بود. پرنده پر نمی زد. تنها موجود زنده خدماتی اداره بود که در حال پاک کردن شیشه در ورودی انتظامات بود. گفت : « کشیک شب نداریم . دکترها عمومی و متخصص هشت صبح به بعد می آیند.»  به گوشی ام نگاه کردم. ساعت ده دقیقه به شش بود.  با دو دلی ـ و این سوال از خودم که آیا با هفت هزار و پانصد تومانی که همراهم است می توانم از پس مخارج ویزیت و دارو بربیایم یا نه ؟ ـ راه افتادم سمت بیمارستان که در غربی ترین نقطه ی شهر بود و در باید حدود ده کیلومتری تا آن جا رانندگی می کردم.

  با اضطراب دفترچه ی خانم را گرفتم سمت مسئول پذیرش. آقایی که پشت پیشخان بود پولی طلب نکرد و تا این جای کار پولم دست نخورده باقی ماند.

  خسته نباشیدی گفتیم و داخل اتاق شدیم. یک شب بی خوابی انگاردکتر را از رمق انداخته بود و به زحمت سعی می کرد بیدار بماند . با دیدن نقاط سرخی که روی پوست دست و بدن عیال به وجود آمده بود مختصر دارویی نوشت و توصیه کرد حتمن  در آینده به متخصص داخلی مراجعه کنیم.

  دفترچه به دست راه افتادم سمت داروخانه که فاصله ی زیادی از ساختمان مرکزی بیمارستان و در کنار در ورودی بیمارستان قرار داشت. درش باز بود. داخل شدم . اما هرچه صدا زدم : « آقای دکتر ! ... آقای دکتر ! ... » کسی جواب نداد. دست از پا درازتر برگشتم سمت ماشین. عیالِ جان آن جا منتظر بود. برگشتیم به سمت خانه .

در مسیر برگشت مقابل داروخانه ی شبانه روزی توقف کردم. عیال ناراحت بود که آقای پسر در خانه خواب است و مدرسه اش دیر خواهد شد. وهمچنین نگران تاخیر خود برای رفتن به محل کار ـ خواننده این جا از خود می پرسد این دیگر چه جور زندگی نکبتی ست که دو نفر زن و مرد شاغل پول یک دوا و درمان ساده را ندارند. واقعن همیطور است . وسط برج بود و هر دومان آس و پاس بودیم ـ جوان رعنایی که مشغول نوشیدن چای بود پشت پیشخان آمد. همان ابتدا سوال کردم : « دکتر جان ! گرون که در نمیاد. پول کم دارم ؟ » جواب داد : « نه! چیزی نمی شه ... » و رفت که نسخه را بپیچد.

  چند لحظه بعد برگشت وکیسه ی پلاستیکی دارو را گرفت سمت من و گفت : « قابلی نداره ! چهار تومن »

  با شنیدن عدد چهار نفس راحتی کشیدم. یک آمپول و دو ورق قرص . امیدوار بودم که بشود با باقی مانده ی پولم آمپول را تزریق کرد. جلوی اولین کلینیک شبانه روزی توقف کردم . عیال پرسید: « کجا می ری ؟ » گفتم : « بذار بپرسم هزینه ی تزریقات چقدر می شه ؟ » لجش گرفته بود و زیر لب داشت ناسزا می گفت. وقتی از ماشین بیرون آمدم هنوز نگاه غضب آلودش روی من بود.

  از در شیشه ای که بسته بود ساعت بالای پیشخان را می دیدم . عقربه ها چیزی در حدود شش و سی دقیقه را نشان می دادند. در زدم . خانمی با روپوش سفید و چشمانی پف آلود آمد پشت در . با کمی خجالت پرسیدم : « هزینه ی تزریقات چقدر می شه ؟ پول کمی همراهمِ ... » گفت: « سه هزار تومن . » در حالی که دلم غنج می رفت عذرخواهی کردم و دویدم سمت ماشین تا عیال را با خودم بیاورم . آخر ناسلامتی باسن مبارک او بود که باید پذیرای آمپول می شد . هنوز نگاه عاقل اندر سفیه خانم پرستار را که با چشمانی پف آلود بدرقه ام می کرد را پشت سرم حس می کنم .

 .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۴
مهران مهرگان

   خودم خوب می فهمم. حال خوشی ندارم .این بدون مراجعه به روانپزشک هم پیدا و مشخص است  افسردگی از سر و روی ام می بارد. امروز حالم بدتر شده و حس می کنم و سست و کرخت شده ام . دوست دارم یک جای دنج بخوابم و کسی کاری با من نداشته باشد . حس و حال خوبی نیست . نای حرف زدن ندارم. در محل کار به زحمت جواب مشتری ها را می دادم . و این چند خطی که این جا نوشتم هم زحمت زیادی بُرد... دلم می خواهد بخوابم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۱
مهران مهرگان

       امروز به کتابخانه ی عمومی سر زدم . فقط برای این که خودم را نشان بدهم و موعد برگشت کتاب های امانتی را تمدید کنم. پیام رسیده بود که مهلت کارت عضویت ام در حال انقضا است . حق عضویت را نداشتم که پرداخت کنم . به کتابدار گفتم که فردا پس فردا می آیم برای تمدید کارت. و با حس بدی آمدم بیرون .
برای قبض گاز خانه هم باید کاری بکنم. موعد پرداخت اش رسیده . برای چند دوره روی هم انباشته شده و رقم اش بالا رفته و شرکت محترم گاز روی آن مهر اخطار ضرب کرده و این خودش اضطراب آور است . باید از کارفرما کمی پول قرض کنم. یا به قولی مساعده بگیرم. و این یعنی سخت ترین کار .

  هوا ابری ست . باران نمی بارد. چند وزیر در خصوص اوضاع بد اقتصادی به پرزیدنت نامه نوشته اند. تعداد دیگری از جان باختگان حادثه ی منا از طریق هوایی وارد کشور شده اند. روسیه به مواضع داعش در سوریه حمله کرده است. جان کری به روس ها در خصوص این کارشان هشدار داده است . من آخر نفهمیدم حمله ی روس ها از طرف روس ها خوب است یا از طرف آمریکایی ها ؟! کدام بهتر ودقیق تر می کشد ؟!!!  ... حمله ی موشکی ... کشتار فلسطینی ها ... کشته شدن چند اسراییلی ...

  آسمان ابری ست . هنوز از باران خبری نیست . باران که ببارد اوضاع بهتر می شود. م این را می دانم . زمین مستعد روییدن است . دوباره همه چیز رو به راه می شود ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۱
مهران مهرگان

  حالم از مدیریت به هم می خورد. نه این که فکر کنید مدیریت یک شرکت معظم را به من پیشنهاد کرده باشند و من چنین نظری داشته باشم . نه خیر! امشب جلسه ی ساکنین آپارتمان بود و می خواستند با لطایف الحیلی مدیریت آپارتمان را به من محول کنند. گرچه خیلی سخت بود اما آب پاکی را روی دست شان ریختم گفتم من این کاره نیستم و این کار را دوست ندارم. قرار شد موقتن یکی از آقایان کار را دست بگیرد تا در آینده روال تعیین مدیر آپارتمان مشخص شود. ما بین صحبت های شان درباره ی امور ساختمان آن قدر حاشیه رفتند و فک زدند که از تماشای مسابقات کشتی فرنگی افتادیم .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۴
مهران مهرگان

  آخر هفته بود. پیشنهاد وسوسه ای داد. از همان هایی که اراده ام را متزلزل می کند. گفت : « کمی قرض می کنم و سر ماه خودم اون مبلغ رو پس می دم . بیا بریم مسافرت ! » همین هم باعث شد  جواب مثبت بدهم و ساعتی از نیمه شب گذشته بود حرکت کردیم. به اتفاق خانواده ی یکی از دوستان . بعد از دو روز به خانه برگشتیم . دوباره هر دو مان مفلس و بی پول بودیم . به زحمت پول نان و چند عدد تخم مرغ توی جیب های من و کیف او پیدا می شد. اما خوش گذشت ... خوش گذشت ...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۸
مهران مهرگان

    تازه بعد از چهل و اندی سال دارم پی به این نکته می برم که بدجوری دچار افسردگی شده م . هپلی هپلی شدم و حال و حوصله حضور توی جمع های شلوغ رو ندارم . شاید بشود گفت از آدم ها فراری ام .به سر وضعم نمی رسم و ...

عیال گیر داده بلند شو برو سر و صورتت رو اصلاح کن . این چند دقیقه ای که پای لب تاپ بودم شاید ده بار تکرار کرده . بلند شوم و بروم . شاید این روحیه ی مرده با دیدن آب جانی بگیرد .

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۹
مهران مهرگان